|
امروز صبح که از خواب بلند شدی،نگاهت میکردم،و امید وار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه،نظرم را بپرسی،یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیت افتاده از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی.مشغول انتخاب لباسی هستی که می خواهی امروز بپوشی.وقتی داشتی اینطرف و آنطرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که باستی و به من بگوئی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی،وبرای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی صندلی بنشینی.
بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردمیخواهی بامن صحبت کنی،اما....
ادامه مطلب ... ![]() ![]() |